گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
باز کردن گره. گره بسته را گشودن. و با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد: - گره گشادن از ابرو، چهره را بازنمودن. گشاده رو گشتن: گره بگشای ز ابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. نظامی. - گره گشادن از خنده، آشکار شدن. پدید شدن: خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خندۀ بیوقت به. نظامی. - گره گشادن دل، غم دل را بردن. شاد کردن دل: که همی شد دلی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده. سنایی. کس برای گره گشادن دل غمگساری نشان دهد، ندهد. خاقانی
باز کردن گره. گره بسته را گشودن. و با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد: - گره گشادن از ابرو، چهره را بازنمودن. گشاده رو گشتن: گره بگشای ز ابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. نظامی. - گره گشادن از خنده، آشکار شدن. پدید شدن: خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خندۀ بیوقت به. نظامی. - گره گشادن دل، غم دل را بردن. شاد کردن دل: که همی شد دلی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده. سنایی. کس برای گره گشادن دل غمگساری نشان دهد، ندهد. خاقانی
مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن: نباید گشادن در این کار لب بر شاه باید شدن نیم شب. فردوسی. چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیر گرگ. فردوسی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی
مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن: نباید گشادن در این کار لب بر شاه باید شدن نیم شب. فردوسی. چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیر گرگ. فردوسی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نه که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
روی گشادن. نقاب از چهر برگرفتن. پرده از رخ به یکسو فکندن. بی حجاب برآمدن. رخساره گشودن، خندان شدن. گشاده رو گشتن. منبسط شدن: زمانی چنین بود و بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر. فردوسی. - چهر با کسی گشادن، با کسی بر سر مهر آمدن: گفتا بگشای چهر با من نانی بشکن به مهر با من. نظامی. - چهر بچیزی گشادن، در مواجهۀ او خود را قرار دادن برای مراقبت. - چهر بیدار گشادن، به دقت در مواجهه قرار دادن. در معرض دید قرار دادن: نجستی دل من جز از داد و مهر گشادن به هر کار بیدار چهر. فردوسی
روی گشادن. نقاب از چهر برگرفتن. پرده از رخ به یکسو فکندن. بی حجاب برآمدن. رخساره گشودن، خندان شدن. گشاده رو گشتن. منبسط شدن: زمانی چنین بود و بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر. فردوسی. - چهر با کسی گشادن، با کسی بر سر مهر آمدن: گفتا بگشای چهر با من نانی بشکن به مهر با من. نظامی. - چهر بچیزی گشادن، در مواجهۀ او خود را قرار دادن برای مراقبت. - چهر بیدار گشادن، به دقت در مواجهه قرار دادن. در معرض دید قرار دادن: نجستی دل من جز از داد و مهر گشادن به هر کار بیدار چهر. فردوسی
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر